احمد شاملو (از دفتر آیدا)

آغاز

 
بی‌گاهان
 به غربت

به زمانی که خود درنرسیده‌بودــ

 

چنین زاده‌شدم در بیشه‌یِ جانوران و سنگ،
 

و قلب‌ام
 در خلاء

تپیدن آغازکرد.

 

گهواره‌یِ تکرار را ترک‌گفتم
 
در سرزمینی
 بی‌پرنده و بی‌بهار.

 

نخستین سفرم بازآمدن بود از چشم‌اندازهایِ امیدفرسایِ ماسه و خار
بی‌آن که با نخستین قدم‌هایِ ناآزموده‌یِ نوپایی‌یِ خویش به راهی دور رفته‌باشم.

نخستین سفرم
بازآمدن بود.

 

دوردست
امیدی نمی‌آموخت.

 

لرزان
 بر پاهایِ نو راه
  رو در افقِ سوزان ایستادم.

دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود.

 

دوردست امیدی نمی‌آموخت.
دانستم که بشارتی نیست:
 
این بی‌کرانه
 زندانی چندان عظیم بود
  که روح

از شرمِ ناتوانی
 

در اشک
 پنهان‌می‌شد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد